در خانهی جان جمعند شهوتها -
زنان زیبا در جامههای ابریشمین و
یاقوتهای کبود که لای موهاشان برقِ تاریکی دارد
همهجای خانه تحت فرمانشان است: از رواق بیرونی تا مخفیترین اندرونی؛
وقتی شب میرسد و عنان از کف میگیرد و خون به غلیان میافتد،
در سرسرا جمع میشوند پرغوغا
و آنجا وحشی و دیوانه
سینه عریان و چهره گلگون و پریشان عیش و نوش میکنند
بیرونِ خانه جمیعِ فضایل ایستادهاند با چهرههای مات وجامههای کهنهی ناکوک،
روزها را پریشفته از هیاهوی پشتِ دیوار شب میکنند،
گاه وبیگاه که جنجال جنونآمیزِ فاحشگان
سکوت محزونشان را میآشوبد
بلند میشوند و میروند پشت پنجرهها
پیشانی میچسبانند به شیشهها
و تالارِ تبدار را تماشا میکنند -
نورها و گلها و جواهرات درخشان و
رقصان را.
4. از نُه
دوازده و نيم
وقتي گذشته از ساعت نه
بار اولی که چراغ روشن کردم و رو صندليم نشستم.
نشستهام، نه ميخوانم، نه حرف ميزنم.
در اين خانه خلوت کردهام.
کي هست که بشود با او حرف بزنم؟
از ساعت نه که باراول چراغ را روشن کردم،
سايهی جوانيم دنبالم آمده تا اتاقهاي دربستهی معطر را يادم بیاورد
لذتهاي تنانهي دور، لذتها.
چيزهايي نشانم داده،
کوچههايي که ديگر پيداشان نميشود کرد
نوشگاههای هرشبه که سالها است تخته شدهاند
تآترها و کافههايي که نيستند.
سايهی جوانيم اساسِ غم را هم نشانم داده
رنج خویشان، جداييشان، غم بستگانم.
غم آنها که رفتهاند و جایی ندارند…
دوازده و نيم، ساعتها چه زود گذشتند
دوازده و نيم، سالها چه زود گذشتند
5. عكس
در این عکس موهنی که در خیابانها یواشکی میفروشند
(که مبادا پلیس ببیند) چه میکنی؟
در آن عکسِ هرز میشود مگر
چهرهای چنان رویایی داشت؟
کی میداند چه زندگیِ تباه و خفتباری پیش گرفتهای
چه جاهای وحشتناکی که نبودهای
وقتی برای این عکس ژست میگرفتی
چه ارزان و حقیر بودی.
اما برغم تمامِ اینها برای من همان صورتِ رویایی میمانی،
تَنی که برای لذتهای یونانی ساخته شده
اینطوری در یادم میمانی و
شعرم از تو یاد میکند.
6. آرزوها
مثل جسدهای جوانی که پیری و فسردگی ندیده
با اشک چشم راهی تابوتشان میکنند پرشکوه
سرها میان گلهای رز و زیر پاشان یاسمن میریزند،
آرزوهایم برآورده نشده، کمال نادیده گذشتند
هیچکدام نه شبِ لذتهای دنیایی را چشیدند و
نه صبح پیروز رخشندگی را دیدند.
7. گلهاي مصنوعي
نرگسهای واقعی نمیخواهم، نه سوسن و نه گلهای سرخ واقعی
پسندم نمیآیند این آذینبندانِ معمول و مبتذلِ باغچهای
محزونم خستهام پریشان میشوم از مغزشان، زیبایی میراشان
کسالتبارند
گلهای مصنوعی بدهیدم – از شکوهِ چینی و فلز
نه میپلاسند و نه خراب میشوند، شکلهایی که پیری ندارند
گلهایی از باغهای پرجلالِ جایی دیگر
که منزلِ شکلها و سبکها و دانشها است
من گلهای طلایی و شیشهای دوست دارم
موهبت نابی از هنر واقعی
رنگهای بزک کردهای از طبیعت زیباتر
مروارید و مینا کار
برگها و شاخههای مام
زیباییشان از ذوق سلیم و علیم میآید
خوارمایه در کثافت و گل سبز نمیشوند
اگر بو ندارند عطربارانشان میتوان کرد
میشود جلوشان مرمکهای عاشقپیشه را آتش کشید.
نظرات: